رسته‌ها
سنجاب بازیگوش
امتیاز دهید
5 / 4.3
با 14 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.3
با 14 رای
مترجم: موسی نباتی

از
http://koodaki-nojavani.9forum.info
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
21
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
mehdi57
mehdi57
1389/09/01

کتاب‌های مرتبط

گاو مهربون روباه نادون
گاو مهربون روباه نادون
5 امتیاز
از 4 رای
ویتیا ماله یف
ویتیا ماله یف
4.5 امتیاز
از 20 رای
اصحاب کهف
اصحاب کهف
4.2 امتیاز
از 23 رای
همه رنگها
همه رنگها
4.2 امتیاز
از 24 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی سنجاب بازیگوش

تعداد دیدگاه‌ها:
1
"فراری"
سنجاب ها موجودات بانمکی هستن ؛
چند سال پیش بیست هزار تومن اون موقع دادم سنجابی خریدم... البته داداشم ممد که واقعا دوسش میداشت و بهش میگفت: جوجو
ولی کلی بلا سرش اومد پیش ما...
* یه بار ممدی رفت توی تشت حمومش بده نزدیک بود غرق شه و تا expire شدن پیش رفت و چند ساعتی بی حس و حال افتاده بود و ممدی اشک تو چشماش حلقه زده بود.
*یه بار توی اتاق ول بود و بچه ها داشتن فوتبال میدین وسط صحنه حساس بازی دیدیم تلویزیون خاموش شد...برق نرفته بود و جوجو در حال جویدن سیم تلویزیون بود ... داداش بزرگه کارد میزدی خونش در نمی اومد و تا حد درگیر فیزیکی هم رفت ولی ما به آرامش دعوتش کردیم و جوجو جون سالم بدر برد.
*یه بار میهمان اومد و گذاشتیمش توی قفس؛ خودشو هلاک کرد از بس میله ها رو گاز زد و حتی یکی از دندوناش افتاد و دچار شوک شدید ناشی از درد شد و نزدیک بود بمیره و چند روز هیچی نمیخورد و چه مکافاتی کشیدیم تا آب بهش بدیم بخوره یا کپسول آنتی بیوتیک رو باز کردیم و پودرش رو پونزده قسمت و میمالوندیم به خیار و میریختیم تو حلقش.

کور شد و نفهمیدیم چرا؟:(
شاید از خوردن حبه قندا..شاید پیری...یکی هم میگفت اگه چوب نجوند دندوناشون از بالا رشد میکنه و عصب بیناییشونو قطع میکند و ممدی دوباره غصه میخورد...دکتر هم کاری نتونست بکنه...جراحی میخواست و ریسکش بالا بود...من واسه دلداری میگفتم : بورخس، هلن کلر ، بوتچلی هم نابینا بودن ولی بچه 6-7 ساله بوررخس که نمیشناسه!!!
ولی

خیلی شیطون بود...
عشقش این بود برود توی کمد من و کتاب بجوه و جوراب ها رو سوراخ کند...چقد من جوراب سوراخ یادگاری دارم از اون موقع...حتی وقتی کور شدم راحت راهرو رو پشت سر میذاشت و میرفت اتاق سمت راست و از در نیمه باز کمد رد میشد و جویدنی ها رو میجوید.
تا اینکه ابان 89 :
روحش خیلی بزرگ شد و کفاف جسمش رو نمیداد...عادت داشت شبا میرفت زیر درخت کنار بزرگ ته حیاط...میرفت و می اومد...اما
« رفت تا لب هیچ / و هیچ فکر نکرد/ که ما میان پریشانی تلفظ درها / برای خوردن یک سیب/ چقدر تنها ماندیم »..
ما از اون خونه رفتیم ولی گاهی سر میزنم اونجا...هر وقت میرم زیر درخت رو نگاه میکنم...اینور...اونور...فکر میکنم شاید برگشته باشه!!!!
سنجاب بازیگوش
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک